چند روزی بود من و نامزدم قرار عروسی مون رو گذاشته بودیم. نامزدم دختر فوق العاده ای بود،خانواده ودوستام هم منو به شدت تشویق کرده بودند که ازدواج کنم فقط یه چیز منو نگران کرده بود و اونم خواهر نامزدم بود اون دختری زیبا و خوش چهره ای بود ولی بعضی وقتا بامن شوخی های ناجور می کرد.
یه روز تو خونه نشسته بودم که خواهر نامزدم بهم زنگ زد و گفت که برای انتخاب مدعوین به عروسی برم خونشون، بعد سوار ماشین شدم و رفتم خونشون وقتی رفتم داخل دیدم نشسته منتظر من بهم میگه اگه ۲۲۵ دلار بهم بدی حاضرم الان باهات.... بعد از پله ها رفت بالا گفت تو اتاق منتظرتم...
من همونجور که داشت می رفت بهش خیره شده بودم چند دقیقه ایستادم بعد سمت در ساختمان رفتم دیدم نامزدم و پدرنامزدم با چشمان اشک آلود به من نگاه می کرد و گفت: تو امتحان ما موفق شدی. خوشحالم که دامادی مثل تو دارم. به خانواده ما خوش اومدی.
:: بازدید از این مطلب : 161
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0