نشان لیاقت عشق
نوشته شده توسط : مرتضی
فرمانروایی که می کوشیدتامرزهای جنوبی کشورش را گسترش دهد،با مقاومتهای سرداری محلی مواجه شدو مزاحمتهای سرداربه حدی رسیدکه خشم فرمانروارابرانگیخت وبنابراین اوتعداد زیادی سربازمأمور دستگیرسردارکرد. عاقبت سردارو همسرش به اسارت نیروهای فرمانروا درآمدندوبرای محاکمه و مجازات به پایتخت فرستاده شدند. فرمانروابادیدن قیافه سردارجنگجوتحت تأثیرقرارگرفت واز اوپرسیدای سرداراگر من ازگناهت بگذرم وآزادت کنم چه می کنی؟سردارپاسخ داد:اگرازمن بگذری به وطنم باز خواهم گشت و تاآخر عمرفرمانبردارتو خواهم بود. فرمانروا پرسیدواگراز جان همسرت درگذرم، آنگاه چه خواهی کرد؟ آنوقت جانم رافدایت خواهم کرد.فرمانروا ازاین پاسخ آنچنان تکان خورد که نه تنهاآن دورابخشید بلکه سردار را به استانداری سرزمین جنوبی انتخاب کرد. هنگام بازگشت سردار از زنش پرسید:آیا دیدی سرسرای کاخ چقدرزیبابود؟دقت کردی صندلی فرمانروا از طلای ناب ساخته شده بود؟ زن پاسخ داد:راستش رابخوای من به هیچ چیزتوجه نکردم. سردارپرسیدپس حواست کجابود؟ زن در حالی که به چشمان سردارنگاه می کردگفت:به چهره مردی نگاه میکردم که گفت حاضر است به خاطر من جانش را فداکند.



:: بازدید از این مطلب : 167
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : پنج شنبه 9 آذر 1391 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: